شخصی‌های من!

افشین زارعی | روز یا گاه‌نوشته‌ها، شعر‌های مورد علاقه و شخصی‌های من!

شخصی‌های من!

افشین زارعی | روز یا گاه‌نوشته‌ها، شعر‌های مورد علاقه و شخصی‌های من!

شخصی‌های من!
پیام های کوتاه
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۲ , ۲۲:۴۵
    ashegh!
  • ۷ ارديبهشت ۹۲ , ۰۰:۵۷
    لیمو

۲۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

امشب شب خوبی بود. چون می‌خواستیم خوش باشیم. خیلی چیز‌ها دست به دست هم دادند که شاید این خوب بودم را از امشبمون حذف کنند اما نتونستن. امشب یه کار بد هم کردم اون هم این بود که نتونستم سر قولم بمونم. سر قولی که دیروز به خودم دادم. البته اگر این حرف به عنوان توجیه محسوب نشه من واقعا مقصر نبودم. اون چیزی که نباید، خودش اومد سمت من و تقصیر من در این بود که نتوانستم کنار بیام.

امشب شب خوبی بود. چون چند تا چیز جدید یاد گرفتم و چند تا از چیز‌هایی که در صحتش شک داشتم بهم ثابت شد. حس خوبیه وقتی چیز جدیدی به آموخته‌هات اضافه بشه. در اینکه آدم‌ها طول بازه تغیراتشون زیاده شکی نیست. اصلا چه معلوم که طرز فکر فرداشب من، همین مطلب را نقض نکنه؟ ممکن هم هست یه عمر کسی را با یه تم و لباس شخصیتی خاصی ببینی و بشناسی بعد تویه یه برخورد یه چیزه دیگه‌ای بشه. یه برخورد که می‌تونه یه ثانیه طول بکشه یا ده سال و یا حتی تا آخر عمر اون یک نفر... این به این معنی نیست که حتما باید یک نفر بد باشه و بعد از اون برخورد بشه آدم خوبه‌ی قصه! بعضی وقت‌ها پیش میاد که کسی همیشه خوب بوده و یه دفعه حرکتی از او سر می‌زنه که اصلا نمی‌شه ازش انتظار داشت! میگم، آدم‌ها خیلی متنوع‌اند... عوض شدن را خیلی خوب بلدند. در عوض خیلی هم حافظه‌هاشون خوب کار می‌کنه. فقط کافیه یه اشتباه ازت ببینن، دیگه فراموش شدن اون اشتباه با کرام‌ الکاتبینه...

امشب شب خوبی بود. خیلی خوبه که توی یه مطلب این همه از واژه‌ی خوب استفاده کردم. سرچشمه‌ی همه‌ی خوبی‌ها خداست. وقتی توی روز کاری می‌کنیم که آخر شب به این فکر می‌کنیم که امروز روز خوبی بود. البته نه اینکه کلی گند بزنیم و آخرشب لفظی بیایم فقط واسه اینکه چیزی گفته باشیم. نه! وقتی را میگم که از ته‌ ته دلمون یه چیزی، یه حسی میگه امروز چه روز خوبی بود... این روزها روزهایی هستند که خیلی به خدا نزدیک میشیم. انقدر نزدیک که صحبت‌هامون، لحظه‌ها، خنده‌ها، کارها، دوستی‌ها و همه چیزمون بوی خدا را به خودش میگیره. وقتی آخر شب می‌گیم امشب خیلی خوب بود٬ شک نکنید که این خوبی از خدا سرچشمه گرفته.

خدایا شکرت. شکر که خانواده‌ام را شادمان دیدم. شکر که همه‌ی روز را با ما بودی. امروز روزمون بوی تو را میداد. خدایا شکرت که هوامونو داشتی. دوست دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۲ ، ۰۳:۰۷
افشین زارعی
حالا که آمدی
حرفِ ما بسیار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانی ست ...!
به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
دوری از دیدگانِ دریا نیست!
سربه سرم می گذاری ... ها؟
می دانم که می مانی
پس لااقل باران را بهانه کُن
دارد باران می آید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۲ ، ۰۳:۰۳
افشین زارعی

قسمتی از دیالوگ‌های مجموعه دودکش:


زن فیروز او را به قول خودش در آنپاس قرار می‌دهد که بهتر است قالی شویی و خانه را بفروشیم تا هم برادرت سر و سامان بگیره و هم خواهرت و هم فکری برای آینده‌ی بچه‌ها می‌کنیم که راحت ازدواج کنندو هم یه مغازه‌ی کوچه می‌خریم که کسب و کاری هم داشته باشیم... خلاسه اینکه با این نوع ادبیات چند دقیقه‌ای دیالوگ گویی‌اش ادامه داشت. اما فیروز نمی‌تواند، چون این خانه یادگار پدری است و کلی خاطره دارد از لحظه به لحظه‌ی زندگی‌اش در اینجا... فیروز خود را به خواب ‌می‌زند که همسرش بحث را خاتمه دهد، کاره خیلی عجیبی نیست. این روزها همه به راحتی می‌توانند خود را به خواب بزنند. اما بعضی‌ها سر هیچی و فیروز قصه سر خاطره‌ها و شغل و نان شب زن و بچه‌اش... . این کجا و آن کجا!
فیروز به حیاط آمد که مثلا خلوت بکند با خودش. با آتشی که درست کرده بازی می‌کند که بهروز از در می‌آید و مطابق معمول کنه‌ می‌شود و سریش به جان فیروز:
 بهروز: سلام داداش. [می‌نشیند] داداش اتفاقی افتاده؟ بابا با من راحت باش.
فیروز: [زیرچشمی نگاه می‌کند] تو بری من راحتم.
بهروز: آهان، برای فرش‌ها شاکی بود؟!
فیروز: [باز هم نگاه و با لحنی شاکی] کـــی؟
بهروز: همون که باعث شده بکنی بیای اینجا دیگه؛ عفت[زن فیروز].
فیروز: وقتی می‌گم یه تخته‌ات کمه، میگی نه!
بهروز: دمت گرم! دمت گرم! از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنند، ابلهان باور کنند!
فیروز: [با سر اشاره می‌کند به دسته‌گلی که بهروز از عروسی با خودش آورده و با لحنی شاکی] اینا چیه با خودت برداشتی آوردی؟
بهروز: [خنده چهره‌اش را دربر می‌گیرد] اینا رو... برای شگونش کندم آوردم گفتم شاید یه گوشه بخت ماهم باز شه...
فیروز: [با تبسم] وقتی میگم دو تخته‌ات کمه بهت بر می‌خوره!
بهروز: بابا داداش ول کن، با من راحت باش، با من صادق باش، بگو چه اتفاقی افتاده؟!
فیروز: خیال کردم تو نیستی، گفتم با خودم خلوت کنم! [چوبی که در دست داشت را می‌کوبد به سطل آتش و می‌خوابد روی فرشی که کف حیاط پهن کرده]
بهروز: دمت گرم، دمت گرم! آدم اصلا بایست بعضی وقت‌ها خلوت کنه! [کنار فیروز و روبه‌روی او دراز می‌کشد و ادامه می‌دهد] خلوت کن داداش؛ خلوت کن!
فیروز: [به پشت می‌خوابد دست‌هایش را زیر سرش می‌گذارد و نفس عمیقی می‌کشد و به آسمان خیره می‌شود و ادامه‌ می دهد] یادته اون قدیم‌ها، بعضی شب‌ها رو ایوون می‌خوابیدیم؟
بهروز: [نزدیک می‌شود و کاملا صمیمی سرش را روی بازوی فیروز می‌گذارد و جواب می‌دهد] خب... اون وقت‌ها هنوز این دو تا اتاقه رو درست نکرده بودیم فیروز.
فیروز: یه آسمون بالا سرمون بود پر از ستاره. ستاره‌ها را می‌شمردیم اونقد که یا خسته می‌شدیم یا دیگه سوادمون قد نمی‌داد از یه عددی به بعد را بشماریم. تازه می‌فهمیدیم وای چه دنیای بزرگیه. اونوقت یه خدایی هست که از همه‌ی این دنیا بزگ‌تره! یکی اون بالا حواسش به ما هست. می‌رفتیم تو آنپاس اما می‌دونستیم که یکی هست که از تو آنپاس درمون بیاره! از وقتی هممون تو خونه خوابیدیم یه سقف بالا سرمون بود که خودمون ساختیم، یه چراغ که خودمون خریدیم. دیگه کسی به آسمون فکر نمی‌کنه! [بهروز خوابید!] فقط به زمین و اینکه سهممون از این زمین چقدره فکر می‌کنیم. استغفرالله بعضی وقت‌ها یادمون می‌ره که یکی هست...! [فیروز بهروز را نگاه می‌کند که خوابیده و با سر به سرش ضربه می‌زند] خوابیدی؟
-بهروز هم می‌چرخد و دستش را روی سینه‌ی فیروز می‌گذارد!
فیروز هم وقتی می‌بیند هیچ گوشی پیدا نمی‌شود برای شنیدن حرف حق اشک می‌ریزد!

پ.ن: خواستم چیزی به دیالوگ‌های فیروز اضافه کنم اما ترسیدم همه‌ی مردم خوابشان بگیرد. همین کافی است!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۱۷
افشین زارعی


ماه عسل در این روز کریم و با شرافت، روز میلاد نورچشم پیامبر(ص) حضرت امام حسن مجتبی، جلوه‌ی ویژه‌ای داشت. امروز در ماه عسل از ازدواج و سنت حسنه‌ی پیامبر(ص) و.. حرف زده شد. پدری که در تصویر عکس او پیداست دو سال قبل، بعد از فوت همسرش، فرزندانش اون را به خانه‌ی سالمندان بردن و او در جواب سوال احسان که پرسید: به بچه‌هات معترض نشدی که چرا من را می‌برید خانه سالمندان؟ گفت: نه، چکار می‌تونم بکنم؟ چاره‌ای نبود...
او همسرش را دوست داشت. و بعد از مرگ او تنها بود و با کاری که فرزندانش کردند تنهاتر شد. البته ما قاضی نیستیم و کاری به کار بچه‌هایش نداریم... .
اما چیزی که او و مادری را که 5 سال مهمان خانه سالمندان بود را به استدیو ماه عسل کشاند نه تنها چیز عجیبی نبود بلکه مسئله‌ای بود که کاملا عرف است و رایج. دلبستگی، آره پدر سالخورده‌ی ماه‌عسل امروز دلش گیر کرده بود به نگاهی و دلی و خورده‌ای محبت... او می‌خندید چون به جای بوسه‌های فرزندانش احسان او را بوسید و به‌جای مصاحبت با نوه‌هایش او امروز یک همدم دارد. البته این بماند که هر گلی بوی خود را دارد و ... اما چیزی که او را به خنده واداشت بله‌ای بود که از عروس خانم گرفت. احسان از عروس قصه درباره‌ی آرزو‌هایش پرسید و او جوابش این بود که: آرزوم اینه که از اینجا(خانه سالمندان) برم!
الهی من قربون اون همه مهر و وفاتون برم که از دار دنیا دلتون به یه همدم خوشه. نه مثل ما که بعضیامون، البته بعضیامون به شکلی هول‌ هولکی می‌خوریم و می‌دویم و جمع می‌کنیم که انگار می‌خوایم مثل مصری‌های باستان همه‌ را بذاریم توی تابوتمون... الهی من قربون اون دل مهربونتون برم که از خدا فقط یه چیز خواستید و اون هم خود خدا بود.
ای کاش همه‌ی ما قدر این خنده‌ها را بدونیم. این‌ها نعمت الهی هستند. مواظب این نعمت‌ها باشید. اگر هنوز پدر و مادر یا پدربزرگ و مادربزرگ توی خونه‌هاتون هستند پس خوش‌بحالتون. اما بالاغیرتا قدرشون را بدونید. یه روز از خواب بیدار میشید و می‌بینید نیستند... روزگار گلها را زود می‌چینه! خود من یه دنیا دلم برای دیدن خنده‌های پدربزگ‌هام و مادربزگم تنگ شده. به خدا خیلی دلم تنگ شده اما روزگاره دیگه٬ به قول این پدرمون: چه میشه کرد، دیگه چاره‌ای نیست!


راستی واسه روح رفتگانمون یه فاتحه و برای سلامتی بزر‌گ‌های خونه‌هامون یه صلوات محمدی بفرستید.

روز خوش!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۱۵
افشین زارعی

طراح :‌ افشین زارعی

وب‌سایت : عصر طراحی | DesignAge

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۳۵
افشین زارعی
من هر سحر برای شستن گیسوان تو برمی خیزم،
به تبسم تو در خواب می نگرم،
و می دانم زنی که از کوچه ی ما می گذرد،
زنبیل زیر چادرش خالی ست.
تهی می آید و تهی باز می گردد، یعنی که ما زنده ایم هنوز!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۵۵
افشین زارعی
آرزو کن که آن اتفاق قشنگ بیفتد
رویا ببارد
دختران برقصند
قند باشد
بوسه باشد
خدابخندد به خاطر ما
ما که کارى نکرده ایم!‬

سید علی صالحی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۱۲:۱۱
افشین زارعی