شخصی‌های من!

افشین زارعی | روز یا گاه‌نوشته‌ها، شعر‌های مورد علاقه و شخصی‌های من!

شخصی‌های من!

افشین زارعی | روز یا گاه‌نوشته‌ها، شعر‌های مورد علاقه و شخصی‌های من!

شخصی‌های من!
پیام های کوتاه
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۲ , ۲۲:۴۵
    ashegh!
  • ۷ ارديبهشت ۹۲ , ۰۰:۵۷
    لیمو

۱۸ مطلب با موضوع «چند خط از بزرگان» ثبت شده است

"الا یا ایها الساقی!"
این تو، این پیاله، اینم طهورای خودمون
می مثلا با قافیه‌ی خودت: باقی!
که ما فرقش و نفهمیدیم با این یکی چیه؟
راه به راه رفتیم تا رسیدیم به یه رویا
به یه رویای بی‌خیال
بعد برگشتیم سَرِ جا اَوَلِمون که چی!؟
که مثلا "ادر کاسا و ناولها ...!"
خُب اینو از همون اول می‌گفتی دختر!
اول و آخر نداره عشق
مشکل که افتاد،‌ بذار بیفته،
بنویسش پایِ شکسته‌ی ما! 


[منبع] این شعر از وب سایت رسمی سید علی صالحی نقل شده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۵۳
افشین زارعی

نه
پرس و جو مکن
حالم خوب است
همین دَم‌دَمای صبح
ستاره‌ای به دیدن دریا آمده بود
می‌گفت ملائکی مغموم
ماه را به خواب دیده‌اند
که سراغ از مسافری گم‌شده می‌گرفت


باران می‌آید
و ما تا فرصتی ... تا فرصتِ سلامی دیگر خانه‌نشین می‌شویم.
کاش نامه را به خطِ گریه می‌نوشتم ری‌را
چرا باید از پسِ پیراهنی سپید
هی بی‌صدا و بی‌سایه بمیریم!
هی همینْ دلِ بی‌قرارِ من، ری‌را
کاش این همه آدمی
تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی می‌داشتند


ری‌را! ری‌را!
تنها تکرار نام توست که می‌گویدم
دیدگانت خواهرانِ بارانند.


[منبع] این شعر وبسایت رسمی استاد سید علی صالحی است!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۲ ، ۰۲:۱۴
افشین زارعی

الا یا ایها الساقى! ز مـــى پُر ســــاز جامم را

که از جـــانم فــــرو ریزد، هواى ننگ و ناممرا

از آن مى ریز در جـــامم کــه جانم را فنا سازد

برون سازد ز هستى، هسته نیرنگ و دامم را

از آن مى ده که جانم را  ز قید خود رها سازد

به خود گیـــرد زمـــــامم را، فرو ریزد مقامم را

از آن مى ده کــه در خلوتگـــــه رندان بیحرمت

به هم کــوبد سجودم را، به هم ریزد قیامم را

نبـــــودى در حـــریمِ قدسِ گلــــرویان میخــانه

که از هـــر روزنـــى  آیم، گلى گیرد لجامم را

روم در جـــرگه پیران از خــــــود بى خبر، شاید

برون ســـازند از جــانم، به مى افکار خامم را

تـــو اى پیــــک سبکباران دریــــاى عدم، از من

به دریادارِ آن وادى، رســـان مدح و سلامم را

به ســـاغر ختم کردم این عدم اندر عدم نامه

به پیرِ صومعه بــــرگو: ببین حُسن ختــامم را


دیوان حضرت امام خمینی (ره)

[منبع] این شعر دیوان اشعار است و همچنین می‌توان در کتابخانه‌ی اینترنتی تبیان آن را مطالعه کرد!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۴۲
افشین زارعی

بعضی اوقات
از همین بالای سرِ ما
چیزی می آید و می گذرد
نه حتی که با شتاب، خیلی هم آهسته، آرام، آشنا!
مثلا سایه ی ابری، کبوتری، پاره ی کاغذی خواب آلود...
ابر می آید و می گذرد
ابرِ آسوده انگار از سیبِ خود سوخته سخنمی گوید
کبوتر می آید و می گذرد
کبوترِ خسته انگار از انارِ خشکیده خبر می دهد
کاغذِ کهنه هم می آید و می گذرد
اما کاغذِ کهنه
از هیچ مشقِ خط خورده ای خبر ندارد.
من هم هنوز همین جا میان همین اوقاتِ آشنا
هی آهسته با خود سخن می گویم
هی آرام به سایه سارِ چیزهایی در هوا نگاه می کنم:
کاش تو از باران سخن می گفتی، ابرِ آسوده!
کاش تو از آسمان سخن می گفتی، کبوترِ خسته!
کاش تو از بادبادک و از خنده،
از خاطراتِ کودکان سخن می گفتی، کاغذِ کهنه ی خواب آلود!
چرا بعضی اوقات چیزی هیچ سرِ جای ممکنِ خود نیست؟
پس تکلیف من این همه ترانه چه می شود!؟
سید علی صالحی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۴۹
افشین زارعی
حالا که آمدی
حرفِ ما بسیار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانی ست ...!
به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
دوری از دیدگانِ دریا نیست!
سربه سرم می گذاری ... ها؟
می دانم که می مانی
پس لااقل باران را بهانه کُن
دارد باران می آید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۲ ، ۰۳:۰۳
افشین زارعی

قسمتی از دیالوگ‌های مجموعه دودکش:


زن فیروز او را به قول خودش در آنپاس قرار می‌دهد که بهتر است قالی شویی و خانه را بفروشیم تا هم برادرت سر و سامان بگیره و هم خواهرت و هم فکری برای آینده‌ی بچه‌ها می‌کنیم که راحت ازدواج کنندو هم یه مغازه‌ی کوچه می‌خریم که کسب و کاری هم داشته باشیم... خلاسه اینکه با این نوع ادبیات چند دقیقه‌ای دیالوگ گویی‌اش ادامه داشت. اما فیروز نمی‌تواند، چون این خانه یادگار پدری است و کلی خاطره دارد از لحظه به لحظه‌ی زندگی‌اش در اینجا... فیروز خود را به خواب ‌می‌زند که همسرش بحث را خاتمه دهد، کاره خیلی عجیبی نیست. این روزها همه به راحتی می‌توانند خود را به خواب بزنند. اما بعضی‌ها سر هیچی و فیروز قصه سر خاطره‌ها و شغل و نان شب زن و بچه‌اش... . این کجا و آن کجا!
فیروز به حیاط آمد که مثلا خلوت بکند با خودش. با آتشی که درست کرده بازی می‌کند که بهروز از در می‌آید و مطابق معمول کنه‌ می‌شود و سریش به جان فیروز:
 بهروز: سلام داداش. [می‌نشیند] داداش اتفاقی افتاده؟ بابا با من راحت باش.
فیروز: [زیرچشمی نگاه می‌کند] تو بری من راحتم.
بهروز: آهان، برای فرش‌ها شاکی بود؟!
فیروز: [باز هم نگاه و با لحنی شاکی] کـــی؟
بهروز: همون که باعث شده بکنی بیای اینجا دیگه؛ عفت[زن فیروز].
فیروز: وقتی می‌گم یه تخته‌ات کمه، میگی نه!
بهروز: دمت گرم! دمت گرم! از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنند، ابلهان باور کنند!
فیروز: [با سر اشاره می‌کند به دسته‌گلی که بهروز از عروسی با خودش آورده و با لحنی شاکی] اینا چیه با خودت برداشتی آوردی؟
بهروز: [خنده چهره‌اش را دربر می‌گیرد] اینا رو... برای شگونش کندم آوردم گفتم شاید یه گوشه بخت ماهم باز شه...
فیروز: [با تبسم] وقتی میگم دو تخته‌ات کمه بهت بر می‌خوره!
بهروز: بابا داداش ول کن، با من راحت باش، با من صادق باش، بگو چه اتفاقی افتاده؟!
فیروز: خیال کردم تو نیستی، گفتم با خودم خلوت کنم! [چوبی که در دست داشت را می‌کوبد به سطل آتش و می‌خوابد روی فرشی که کف حیاط پهن کرده]
بهروز: دمت گرم، دمت گرم! آدم اصلا بایست بعضی وقت‌ها خلوت کنه! [کنار فیروز و روبه‌روی او دراز می‌کشد و ادامه می‌دهد] خلوت کن داداش؛ خلوت کن!
فیروز: [به پشت می‌خوابد دست‌هایش را زیر سرش می‌گذارد و نفس عمیقی می‌کشد و به آسمان خیره می‌شود و ادامه‌ می دهد] یادته اون قدیم‌ها، بعضی شب‌ها رو ایوون می‌خوابیدیم؟
بهروز: [نزدیک می‌شود و کاملا صمیمی سرش را روی بازوی فیروز می‌گذارد و جواب می‌دهد] خب... اون وقت‌ها هنوز این دو تا اتاقه رو درست نکرده بودیم فیروز.
فیروز: یه آسمون بالا سرمون بود پر از ستاره. ستاره‌ها را می‌شمردیم اونقد که یا خسته می‌شدیم یا دیگه سوادمون قد نمی‌داد از یه عددی به بعد را بشماریم. تازه می‌فهمیدیم وای چه دنیای بزرگیه. اونوقت یه خدایی هست که از همه‌ی این دنیا بزگ‌تره! یکی اون بالا حواسش به ما هست. می‌رفتیم تو آنپاس اما می‌دونستیم که یکی هست که از تو آنپاس درمون بیاره! از وقتی هممون تو خونه خوابیدیم یه سقف بالا سرمون بود که خودمون ساختیم، یه چراغ که خودمون خریدیم. دیگه کسی به آسمون فکر نمی‌کنه! [بهروز خوابید!] فقط به زمین و اینکه سهممون از این زمین چقدره فکر می‌کنیم. استغفرالله بعضی وقت‌ها یادمون می‌ره که یکی هست...! [فیروز بهروز را نگاه می‌کند که خوابیده و با سر به سرش ضربه می‌زند] خوابیدی؟
-بهروز هم می‌چرخد و دستش را روی سینه‌ی فیروز می‌گذارد!
فیروز هم وقتی می‌بیند هیچ گوشی پیدا نمی‌شود برای شنیدن حرف حق اشک می‌ریزد!

پ.ن: خواستم چیزی به دیالوگ‌های فیروز اضافه کنم اما ترسیدم همه‌ی مردم خوابشان بگیرد. همین کافی است!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۱۷
افشین زارعی
من هر سحر برای شستن گیسوان تو برمی خیزم،
به تبسم تو در خواب می نگرم،
و می دانم زنی که از کوچه ی ما می گذرد،
زنبیل زیر چادرش خالی ست.
تهی می آید و تهی باز می گردد، یعنی که ما زنده ایم هنوز!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۵۵
افشین زارعی
آرزو کن که آن اتفاق قشنگ بیفتد
رویا ببارد
دختران برقصند
قند باشد
بوسه باشد
خدابخندد به خاطر ما
ما که کارى نکرده ایم!‬

سید علی صالحی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۱۲:۱۱
افشین زارعی