خط چهار
بعضی اوقات
از همین بالای سرِ ما
چیزی می آید و می گذرد
نه حتی که با شتاب، خیلی هم آهسته، آرام، آشنا!
مثلا سایه ی ابری، کبوتری، پاره ی کاغذی خواب آلود...
ابر می آید و می گذرد
ابرِ آسوده انگار از سیبِ خود سوخته سخنمی گوید
کبوتر می آید و می گذرد
کبوترِ خسته انگار از انارِ خشکیده خبر می دهد
کاغذِ کهنه هم می آید و می گذرد
اما کاغذِ کهنه
از هیچ مشقِ خط خورده ای خبر ندارد.
من هم هنوز همین جا میان همین اوقاتِ آشنا
هی آهسته با خود سخن می گویم
هی آرام به سایه سارِ چیزهایی در هوا نگاه می کنم:
کاش تو از باران سخن می گفتی، ابرِ آسوده!
کاش تو از آسمان سخن می گفتی، کبوترِ خسته!
کاش تو از بادبادک و از خنده،
از خاطراتِ کودکان سخن می گفتی، کاغذِ کهنه ی خواب آلود!
چرا بعضی اوقات چیزی هیچ سرِ جای ممکنِ خود نیست؟
پس تکلیف من این همه ترانه چه می شود!؟
سید علی صالحی