بوی گُل و ستاره و بوسه بشنویم،
و بعد، یک لحظه
به چیزهای عزیزِ همین زندگی بیندیشیم.
سیدعلی صالحی
به گمانم باید
برای آرامش مادرم
دعای گریه و گیسوبران باران را به یاد آورم
دلم می خواست بهتر از اینی که هست سخن می گفتم
وقتی که دور از همگان
بخواهی خواب عزیزت را برای آینه تعبیر کنی
معلوم است که سکوت علامت آرامش نیست .
آسوده باش، حالم خوب است
فقط در حیرتم
که از چه هوای رفتن به جایی دور
هی دل بیقرارم را پی آن پرنده می خواند
به خدا من کاری نکرده ام
فقط لای نامه هایی به ری را
گلبرگ تازه ای کنار می بوسمت جا نهاده و
بسیار گریسته ام
چرا از اینکه به رویای آن پرندهء خاموش
خبر از باغات آینه آورده ام ، سرزنشم می کنید ؟!
خب به فرض که در خواب این چراغ هم گریه ام گرفت
باید بروید تمام این دامنه را تا نمی دانم آن کجا
پر از سایه سار حرف و حدیث کنید ؟
یعنی که من فرق میان دعای گریه و گیسوبران باران را نمی فهمم ؟!
خسته ام...
خسته!
ری را !
"الا یا ایها الساقی!"
این تو، این پیاله، اینم طهورای خودمون
می مثلا با قافیهی خودت: باقی!
که ما فرقش و نفهمیدیم با این یکی چیه؟
راه به راه رفتیم تا رسیدیم به یه رویا
به یه رویای بیخیال
بعد برگشتیم سَرِ جا اَوَلِمون که چی!؟
که مثلا "ادر کاسا و ناولها ...!"
خُب اینو از همون اول میگفتی دختر!
اول و آخر نداره عشق
مشکل که افتاد، بذار بیفته،
بنویسش پایِ شکستهی ما!
[منبع] این شعر از وب سایت رسمی سید علی صالحی نقل شده!
نه
پرس و جو مکن
حالم خوب است
همین دَمدَمای صبح
ستارهای به دیدن دریا آمده بود
میگفت ملائکی مغموم
ماه را به خواب دیدهاند
که سراغ از مسافری گمشده میگرفت
باران میآید
و ما تا فرصتی ... تا فرصتِ سلامی دیگر خانهنشین میشویم.
کاش نامه را به خطِ گریه مینوشتم ریرا
چرا باید از پسِ پیراهنی سپید
هی بیصدا و بیسایه بمیریم!
هی همینْ دلِ بیقرارِ من، ریرا
کاش این همه آدمی
تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی میداشتند
ریرا! ریرا!
تنها تکرار نام توست که میگویدم
دیدگانت خواهرانِ بارانند.
[منبع] این شعر وبسایت رسمی استاد سید علی صالحی است!
بعضی اوقات
از همین بالای سرِ ما
چیزی می آید و می گذرد
نه حتی که با شتاب، خیلی هم آهسته، آرام، آشنا!
مثلا سایه ی ابری، کبوتری، پاره ی کاغذی خواب آلود...
ابر می آید و می گذرد
ابرِ آسوده انگار از سیبِ خود سوخته سخنمی گوید
کبوتر می آید و می گذرد
کبوترِ خسته انگار از انارِ خشکیده خبر می دهد
کاغذِ کهنه هم می آید و می گذرد
اما کاغذِ کهنه
از هیچ مشقِ خط خورده ای خبر ندارد.
من هم هنوز همین جا میان همین اوقاتِ آشنا
هی آهسته با خود سخن می گویم
هی آرام به سایه سارِ چیزهایی در هوا نگاه می کنم:
کاش تو از باران سخن می گفتی، ابرِ آسوده!
کاش تو از آسمان سخن می گفتی، کبوترِ خسته!
کاش تو از بادبادک و از خنده،
از خاطراتِ کودکان سخن می گفتی، کاغذِ کهنه ی خواب آلود!
چرا بعضی اوقات چیزی هیچ سرِ جای ممکنِ خود نیست؟
پس تکلیف من این همه ترانه چه می شود!؟
سید علی صالحی