شخصی‌های من!

افشین زارعی | روز یا گاه‌نوشته‌ها، شعر‌های مورد علاقه و شخصی‌های من!

شخصی‌های من!

افشین زارعی | روز یا گاه‌نوشته‌ها، شعر‌های مورد علاقه و شخصی‌های من!

شخصی‌های من!
پیام های کوتاه
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۲ , ۲۲:۴۵
    ashegh!
  • ۷ ارديبهشت ۹۲ , ۰۰:۵۷
    لیمو

۱۸ مطلب با موضوع «چند خط از بزرگان» ثبت شده است

پدر نفس(خسرو شکیبایی): شما اومدی خواستگاری دختر من، به چه پُشتی؟
امیرعلی(شهاب حسینی): اهل بیت.
پدر نفس(خسرو شکیبایی): چی؟
- منظورشون امام حسینه.
پدر نفس(خسرو شکیبایی):
آهان! پس جواب من این بود"امام حسین" بگید خودش بیاد!

دل شکسته
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۲۵
افشین زارعی
چون خواب ناز بود که باز از سرم گذشت
نامهربان من که به ناز از برم گذشت
چون ابر نوبهار بگریم درین چمن
از حسرت گلی که ز چشم ترم گذشت
منظور من که منظره افروز عالمی ست
چون برق خنده ای زد و از منظرم گذشت
آخر به عزم پرسش پروانه شمع بزم
آمد ولی چو باد به خاکسترم گذشت
دریای لطف بودی و من مانده با سراب
دل آنگهت شناخت که آب از سرم گذشت
منت کش خیال توام کز سر کرم
همخوابه ی شبم شد و بر بسترم گذشت
جان پرورست لطف تو ای اشک ژاله ، لیک
دیر آمدی و کار گل پرپرم گذشت
خوناب درد گشت و ز چشمم فرو چکید
هر آرزو که از دل خوش باورم گذشت
صد چشمه اشک غم شد و صد باغ لاله داغ
هر دم که خاطرات تو از خاطرم گذشت
خوش سایه روشنی است تماشای یار را
این دود آه و شعله که بر دفترم گذشت

هوشنگ ابتهاج
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۵۰
افشین زارعی
فقط خوب است کمی برهنه در باران،هَوَس کنیم، کودک شویم
بوی گُل و ستاره و بوسه بشنویم،
و بعد، یک لحظه
به چیزهای عزیزِ همین زندگی بیندیشیم.
سیدعلی صالحی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۱۶
افشین زارعی
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...
یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۱۲
افشین زارعی

سیمین: اون می‌فهمه که تو پسرشی؟
نادر: من که می‌فهمم اون پدرمه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۰۲
افشین زارعی

...نه، دیگر نمی شود، نمی شود به واژه باران پناه برد،
چتری همیشه هست...

-تصویری از پشت صحنه مرد هزار چهره-
یادداشت پر احساس مهران مدیری در سال ۸۹ درباره زنده‌یاد خسرو شکیبایی:



مهران مدیری در یادداشتی که در کتاب مرحوم خسرو شکیبایی منتشر شده به تمجید از مرحوم شکیبایی پرداخته است . مدیری دراین یادداشت نوشته است :

از روزی که او را شناختم و از اولین باری که او را دیدم ، حالش خوب نبود . اصولا هیچ وقت حالش خوب نبود . منظورم بدحالی جسمانی اش نیست . احساس خوشبختی درونی نداشت . از آن آدم های غمگینی بود که ذاتا اندوه را در خود داشت . این در صدایش بود . در لحن گفتارش بود ، در چشمانش بود و در حرکت دستانش . شاید با همین اندوه درون ، احساس شادی داشت و با همین دلمشغولی های درون ، خودش را زنده نگه می داشت . دوست داشت تنها باشد . دوست داشت خلوت باشد . دیگران را به خود راه نمی داد . هرگز نفهمیدم چه چیزی خوشحالش می کند و چه زمانی حالش خوب است .
برای بازی در پاورچین به او تلفن زدم . رفتم خانه اش و نشستیم به درد دل . در همه جای خانه بود . مجسمه اش ، عکس هایش ، نقاشی هایی که از چهره او کشیده بودند ، جوایزی که گرفته بود . تصویر آدم های مهمی که با او کار کرده بودند . و نقطه درخشان کارنامه اش ، هامون . همه جا پر از او بود و او غمگین ، مثل کودکی بود که توسط خداوند تنبیه شده باشد . یک بغض نهفته که در گلوی او بود و نمی دانم چرا . گفت که می آید و در پاورچین بازی می کند . فردا به محل فیلمبرداری ما آمد و حرف زدیم . می دانستم که نمی آید . حوصله نداشت ، حقیقت را نمی گفت که دل مرا نشکند . حوصله نداشت و رفت . چند سال گذشت . برای بازی در مرد هزار چهره به او تلفن زدم و در یک روز برفی دوباره به محل فیلمبرداری ما آمد . غمگین تر ، شکسته تر و بی حوصله تر .

مدیری در ادامه یادداشت خود نوشته است : باز هم می دانستم که نمی آید . با هم حرف زدیم . حوصله نداشت . باز هم نمی خواست که دل مرا بشکند . بهانه آورد و باز هم حوصله نداشت و رفت . نزدیک درب خروجی برگشت ، مرا بوسید و گفت : من همیشه یک بازی به تو بدهکارم ، و رفت ، برای همیشه رفت . روزی که برای خاکسپاری رفتم ، و هزاران نفر آمده بودند تا این پیکر غمگین را به خاک بسپارند و مردم فراوانی که دوستش داشتند و می گریستند . و مردم فراوان دیگری که آمده بودند با هنرمندان مورد علاقه شان عکس بگیرند و عده فراوان هنرمندانی که سعی داشتند به دیگران بفهمانند که ما بیشتر از شما با ایشان دوست بودیم ، و در این هیاهوی عظیم ، آخرین جمله او را دوباره شنیدم که می گفت : من همیشه یک بازی به تو بدهکارم ......... مطمئنم در بهشت ، روزی با او کار خواهم کرد . احتمالا در یک تئاتر مشترک که آنجا دیگر ، حوصله دارد، حالش خوب است و غمگین نیست .

به نقل از کتاب خسرو شکیبایی . به کوشش الهام قره‌خانی

منبع: صحفه‌ی مهران مدیری در فیسبوک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۲۵
افشین زارعی
ابتدا شما را نادیده می گیرند، بعد به شما می خندند، سپس با شما مبارزه می کنند و در آخر شما پیروز می شوید.
گاندی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۲۶
افشین زارعی
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست

فاضل نظری
منبع شعر
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۲ ، ۱۲:۰۴
افشین زارعی

به گمانم باید

برای آرامش مادرم

دعای گریه و گیسوبران باران را به یاد آورم

دلم می خواست بهتر از اینی که هست سخن می گفتم

وقتی که دور از همگان

بخواهی خواب عزیزت را برای آینه تعبیر کنی

معلوم است که سکوت علامت آرامش نیست .

آسوده باش، حالم خوب است

فقط در حیرتم

که از چه هوای رفتن به جایی دور

هی دل بیقرارم را پی آن پرنده می خواند

به خدا من کاری نکرده ام

فقط لای نامه هایی به ری را

گلبرگ تازه ای کنار می بوسمت جا نهاده و

بسیار گریسته ام

چرا از اینکه به رویای آن پرندهء خاموش

خبر از باغات آینه آورده ام ، سرزنشم می کنید ؟!

خب به فرض که در خواب این چراغ هم گریه ام گرفت

باید بروید تمام این دامنه را تا نمی دانم آن کجا

پر از سایه سار حرف و حدیث کنید ؟

یعنی که من فرق میان دعای گریه و گیسوبران باران را نمی فهمم ؟!

خسته ام...

خسته!

ری را !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۵۱
افشین زارعی
حیرت‌آور است
من آوازهای شما را می‌شناسم
من آوازهای شما را فهمیده‌ام
می‌فهمم چه عزتی دارد این زندگی،
به وقت که در داناییِ تمام
جهان زاده می‌شود،
و آدمی نرمش حروف را حس می‌کند
و آدمی از هوای حوصله‌ی بسیار ... بسیار می‌شود.


روزی را به یاد آر
که توانِ برخاستنِ سکوتت نبود
و به روزی بیندیش
که توانِ سکوتِ برخاستنت نخواهد بود!


حالا سوارانِ ستاره‌سان می‌آیند
نترسید از ترانه‌هاشان
گوش فرا دهید
از آسمان می‌خوانند
و سپیده‌دم از پسِ غبار اسب‌هاشان
زاده خواهد شد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۲ ، ۱۲:۵۰
افشین زارعی