شخصی‌های من!

افشین زارعی | روز یا گاه‌نوشته‌ها، شعر‌های مورد علاقه و شخصی‌های من!

شخصی‌های من!

افشین زارعی | روز یا گاه‌نوشته‌ها، شعر‌های مورد علاقه و شخصی‌های من!

شخصی‌های من!
پیام های کوتاه
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۲ , ۲۲:۴۵
    ashegh!
  • ۷ ارديبهشت ۹۲ , ۰۰:۵۷
    لیمو

۳ مطلب با موضوع «چند خط از بزرگان :: دیالوگ‌های ماندنی» ثبت شده است

پدر نفس(خسرو شکیبایی): شما اومدی خواستگاری دختر من، به چه پُشتی؟
امیرعلی(شهاب حسینی): اهل بیت.
پدر نفس(خسرو شکیبایی): چی؟
- منظورشون امام حسینه.
پدر نفس(خسرو شکیبایی):
آهان! پس جواب من این بود"امام حسین" بگید خودش بیاد!

دل شکسته
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۲۵
افشین زارعی

سیمین: اون می‌فهمه که تو پسرشی؟
نادر: من که می‌فهمم اون پدرمه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۰۲
افشین زارعی

قسمتی از دیالوگ‌های مجموعه دودکش:


زن فیروز او را به قول خودش در آنپاس قرار می‌دهد که بهتر است قالی شویی و خانه را بفروشیم تا هم برادرت سر و سامان بگیره و هم خواهرت و هم فکری برای آینده‌ی بچه‌ها می‌کنیم که راحت ازدواج کنندو هم یه مغازه‌ی کوچه می‌خریم که کسب و کاری هم داشته باشیم... خلاسه اینکه با این نوع ادبیات چند دقیقه‌ای دیالوگ گویی‌اش ادامه داشت. اما فیروز نمی‌تواند، چون این خانه یادگار پدری است و کلی خاطره دارد از لحظه به لحظه‌ی زندگی‌اش در اینجا... فیروز خود را به خواب ‌می‌زند که همسرش بحث را خاتمه دهد، کاره خیلی عجیبی نیست. این روزها همه به راحتی می‌توانند خود را به خواب بزنند. اما بعضی‌ها سر هیچی و فیروز قصه سر خاطره‌ها و شغل و نان شب زن و بچه‌اش... . این کجا و آن کجا!
فیروز به حیاط آمد که مثلا خلوت بکند با خودش. با آتشی که درست کرده بازی می‌کند که بهروز از در می‌آید و مطابق معمول کنه‌ می‌شود و سریش به جان فیروز:
 بهروز: سلام داداش. [می‌نشیند] داداش اتفاقی افتاده؟ بابا با من راحت باش.
فیروز: [زیرچشمی نگاه می‌کند] تو بری من راحتم.
بهروز: آهان، برای فرش‌ها شاکی بود؟!
فیروز: [باز هم نگاه و با لحنی شاکی] کـــی؟
بهروز: همون که باعث شده بکنی بیای اینجا دیگه؛ عفت[زن فیروز].
فیروز: وقتی می‌گم یه تخته‌ات کمه، میگی نه!
بهروز: دمت گرم! دمت گرم! از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنند، ابلهان باور کنند!
فیروز: [با سر اشاره می‌کند به دسته‌گلی که بهروز از عروسی با خودش آورده و با لحنی شاکی] اینا چیه با خودت برداشتی آوردی؟
بهروز: [خنده چهره‌اش را دربر می‌گیرد] اینا رو... برای شگونش کندم آوردم گفتم شاید یه گوشه بخت ماهم باز شه...
فیروز: [با تبسم] وقتی میگم دو تخته‌ات کمه بهت بر می‌خوره!
بهروز: بابا داداش ول کن، با من راحت باش، با من صادق باش، بگو چه اتفاقی افتاده؟!
فیروز: خیال کردم تو نیستی، گفتم با خودم خلوت کنم! [چوبی که در دست داشت را می‌کوبد به سطل آتش و می‌خوابد روی فرشی که کف حیاط پهن کرده]
بهروز: دمت گرم، دمت گرم! آدم اصلا بایست بعضی وقت‌ها خلوت کنه! [کنار فیروز و روبه‌روی او دراز می‌کشد و ادامه می‌دهد] خلوت کن داداش؛ خلوت کن!
فیروز: [به پشت می‌خوابد دست‌هایش را زیر سرش می‌گذارد و نفس عمیقی می‌کشد و به آسمان خیره می‌شود و ادامه‌ می دهد] یادته اون قدیم‌ها، بعضی شب‌ها رو ایوون می‌خوابیدیم؟
بهروز: [نزدیک می‌شود و کاملا صمیمی سرش را روی بازوی فیروز می‌گذارد و جواب می‌دهد] خب... اون وقت‌ها هنوز این دو تا اتاقه رو درست نکرده بودیم فیروز.
فیروز: یه آسمون بالا سرمون بود پر از ستاره. ستاره‌ها را می‌شمردیم اونقد که یا خسته می‌شدیم یا دیگه سوادمون قد نمی‌داد از یه عددی به بعد را بشماریم. تازه می‌فهمیدیم وای چه دنیای بزرگیه. اونوقت یه خدایی هست که از همه‌ی این دنیا بزگ‌تره! یکی اون بالا حواسش به ما هست. می‌رفتیم تو آنپاس اما می‌دونستیم که یکی هست که از تو آنپاس درمون بیاره! از وقتی هممون تو خونه خوابیدیم یه سقف بالا سرمون بود که خودمون ساختیم، یه چراغ که خودمون خریدیم. دیگه کسی به آسمون فکر نمی‌کنه! [بهروز خوابید!] فقط به زمین و اینکه سهممون از این زمین چقدره فکر می‌کنیم. استغفرالله بعضی وقت‌ها یادمون می‌ره که یکی هست...! [فیروز بهروز را نگاه می‌کند که خوابیده و با سر به سرش ضربه می‌زند] خوابیدی؟
-بهروز هم می‌چرخد و دستش را روی سینه‌ی فیروز می‌گذارد!
فیروز هم وقتی می‌بیند هیچ گوشی پیدا نمی‌شود برای شنیدن حرف حق اشک می‌ریزد!

پ.ن: خواستم چیزی به دیالوگ‌های فیروز اضافه کنم اما ترسیدم همه‌ی مردم خوابشان بگیرد. همین کافی است!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۱۷
افشین زارعی