شعر خواندن را دوست دارم! بعضی وقتها باید بی دلیل بعضی کارها را انجام داد! بی پروا بودن هم می تواند لذت بخش باشد!
شعر خواندن را دوست دارم! بعضی وقتها باید بی دلیل بعضی کارها را انجام داد! بی پروا بودن هم می تواند لذت بخش باشد!
الان یهو دلتنگ شدم... اگه روزی این دلتنگی ها و این بغضها نباشه من باز هم دلتنگ میشم... الان دلتنگ خاطرههام و اون موقع دلتنگ دلتنگیهام... خوبه که این دلتنگیها هست! اگه اینها نباشه من دق میکنم!
چقدر خوبه که آدمها بدون واهمه و بیپروا از دلتنگیهایشان بگویند... راستش دلم برای صدای قطارهای کنار خوابگاه یزد تنگ شده!
آدمی با این همه بزرگی و وقار بعضیوقتها اسیر دل میشه و وقتی دل به زنجیر زلفی خوش باشه تمام بزرگی انسان دوان به سوی آن ناز و کرشمه است... به راستی عشق انسان را انسان میکنه!
سیمین: اون میفهمه که تو پسرشی؟
نادر: من که میفهمم اون پدرمه!
...نه، دیگر نمی شود، نمی شود به واژه باران پناه برد،
چتری همیشه هست...
-تصویری از پشت صحنه مرد هزار چهره-
یادداشت پر احساس مهران مدیری در سال ۸۹ درباره زندهیاد خسرو شکیبایی:
مهران مدیری در یادداشتی که در کتاب مرحوم خسرو شکیبایی منتشر شده به تمجید از مرحوم شکیبایی پرداخته است . مدیری دراین یادداشت نوشته است :
از روزی که او را شناختم و از اولین باری که او را دیدم ، حالش خوب نبود . اصولا هیچ وقت حالش خوب نبود . منظورم بدحالی جسمانی اش نیست . احساس خوشبختی درونی نداشت . از آن آدم های غمگینی بود که ذاتا اندوه را در خود داشت . این در صدایش بود . در لحن گفتارش بود ، در چشمانش بود و در حرکت دستانش . شاید با همین اندوه درون ، احساس شادی داشت و با همین دلمشغولی های درون ، خودش را زنده نگه می داشت . دوست داشت تنها باشد . دوست داشت خلوت باشد . دیگران را به خود راه نمی داد . هرگز نفهمیدم چه چیزی خوشحالش می کند و چه زمانی حالش خوب است .
برای بازی در پاورچین به او تلفن زدم . رفتم خانه اش و نشستیم به درد دل . در همه جای خانه بود . مجسمه اش ، عکس هایش ، نقاشی هایی که از چهره او کشیده بودند ، جوایزی که گرفته بود . تصویر آدم های مهمی که با او کار کرده بودند . و نقطه درخشان کارنامه اش ، هامون . همه جا پر از او بود و او غمگین ، مثل کودکی بود که توسط خداوند تنبیه شده باشد . یک بغض نهفته که در گلوی او بود و نمی دانم چرا . گفت که می آید و در پاورچین بازی می کند . فردا به محل فیلمبرداری ما آمد و حرف زدیم . می دانستم که نمی آید . حوصله نداشت ، حقیقت را نمی گفت که دل مرا نشکند . حوصله نداشت و رفت . چند سال گذشت . برای بازی در مرد هزار چهره به او تلفن زدم و در یک روز برفی دوباره به محل فیلمبرداری ما آمد . غمگین تر ، شکسته تر و بی حوصله تر .
مدیری در ادامه یادداشت خود نوشته است : باز هم می دانستم که نمی آید . با هم حرف زدیم . حوصله نداشت . باز هم نمی خواست که دل مرا بشکند . بهانه آورد و باز هم حوصله نداشت و رفت . نزدیک درب خروجی برگشت ، مرا بوسید و گفت : من همیشه یک بازی به تو بدهکارم ، و رفت ، برای همیشه رفت . روزی که برای خاکسپاری رفتم ، و هزاران نفر آمده بودند تا این پیکر غمگین را به خاک بسپارند و مردم فراوانی که دوستش داشتند و می گریستند . و مردم فراوان دیگری که آمده بودند با هنرمندان مورد علاقه شان عکس بگیرند و عده فراوان هنرمندانی که سعی داشتند به دیگران بفهمانند که ما بیشتر از شما با ایشان دوست بودیم ، و در این هیاهوی عظیم ، آخرین جمله او را دوباره شنیدم که می گفت : من همیشه یک بازی به تو بدهکارم ......... مطمئنم در بهشت ، روزی با او کار خواهم کرد . احتمالا در یک تئاتر مشترک که آنجا دیگر ، حوصله دارد، حالش خوب است و غمگین نیست .
به نقل از کتاب خسرو شکیبایی . به کوشش الهام قرهخانی
منبع: صحفهی مهران مدیری در فیسبوک
توی چند روز گذشته برای ثبت نام دانشگاه به گرگان رفتم. کار ثبت نام تمام شد. اما حسابی خسته شدم. دو روز مدام توی ماشین بودم. هوای گرگان هم که هزار ماشالله شرجی شرجی... شهر خیلی خوبیه تو نگاه اول از آمل و بابل و یکم هم از ساری قشنگتر بود. از مردمانش هم خوشم اومد. لهجهی ناز و مرام خوبی داشتند. دیروز خواستم برگردم سنندج ساعت 2 سوار ماشین شدم. ساعت 6 رسیدیم به جنگل آمل و محور آمل - تهران، ترافیک خیلی سنگینی بود. تقریبا یک ساعت توی ترافیک بودیم. شب ساعت 9:5 پایینتر از رودهن شام خوردیم و ساعت 10:30 و 11 تهران بودیم. ساعت 4:30 صبح توی رزن پمپهوای اتوبوس خراب شد و تا ساعت 7 صیح مشغول تعمیر بودند. خلاصه اینکه به جای ساعت 8 صبح ساعت 12 ظهر رسیدم سنندج. وقتی خواستیم پیاده شیم راننده اتوبوس گفت آقایان و خانمها از همه معذرت میخوایم که توی این سفر خیلی اذیت شدید. من هم گفتم اتفاقا خاطره شد و به راننده قول دادم که بلیط را به یاد اون سفر نگهداری کنم!
واقعا هم خوب بود. البته خیلی خسته کننده و آزاردهنده بود اما خیلی هم خندیدم و خوش گذشت! وقتی میشه به یک اتفاق یا یک بزنگاه و وهله از زندگی دید و نگاه خوب داشت، چرا با دید بد خوبیها را هم ندید؟ واقعا خوب بود!
توی همین چند ساعتی که برگشتم هنوز خستگی بر وجودم سنگینی میکنه. چه خوابی بکنم امشب!!!
حالا قرار شده از اول مهر برم و به یاری خدا دورهی کارشناسی ارشدم را توی شهر گرگان سپری کنم!
انشاءالله